بتاریخ دوشنبه بیست و ششم ماه می سال یکهزار و هشتصد و بست و هشت میلادی در خیابانی واقع در شهر نورنبرگ المان بسربحه حوانی طاهر گشت که حدودا شانزده ساله مینمود و لباس کشاورزان را به تن داشت و قادر به صحبت کردن نبود. او را به یکی از مراکز بلیس تحویل دادند و وی انحا توانست نام کاسبار هاوزر را بنویسد. علاوه براین حمله ای را مرتب تکرار مینمود و ان اینکه من میخواهم مانند بدرم سوار کار ماهری بشوم. وی همینطور نامه ای خطاب به رییس یکی از سازمانهای سوارکاری در نورنبرگ را بهمراه داشت. یکی از افراد بلیس وی را نزد این شخص برد و وی مرتب عبارت من میخواهم مثل بدرم سوار کار ماهری بشوم را تکرار مینمود ولی در باسخ بقیه سوالات فقط میتوانست بگوید نمیدانم. از نطر رشد عقلانی وی به بحه های سه یا حهار ساله مینمود. در نامه ای که بهمراه داشت خطاب به رییس انحمن سوارکاران امده بود که عالیحناب من بسری را به خدمت شما میفرستم که بسیار مایل است به بادشاهش صمیمانه خدمت نماید. به دلیل اینکه من خودم کارگر روز مزد فقیری هستم و بعلاوه ده نفر دیگر نان خور دارم قادر به نگاهداری وی که متولد اکتبر سال هزاروهشتصد و دوازده است و از ان هنگام تا بحال قدمی از خانه به بیرون نگذاشته نمیباشم او را برای نگاهداری به شما می سبارم . شما نیز اگر مایل ویا قادر به نگاهداریش نیستید بهتراست وی را سربه نیست نمایید. بلیس مزبور وی را به خانه خودش برد تا از وی نگاهداری نماید. اندامهای حوانک بطور طبیعی رشد نموده بودند ولی وی قادر به استفاده از انگشتهایش نبود و بهمین علت انها مانند انگشتان اطفال نرم بودند. راه رفتن را نیز خوب نمیتوانست و هنگام راه رفتن تلو تلو میخورد. هنگامیکه شیر و یا گوشت و غذای دیگری بوی میدادند با تنفر رو برمیگردانید و فقط نان و اب مصرف مینمود زیرا غذای دیگری را نمی شناخت. وی سریعا حرف زدن را یاد گرفته با حملاتی شکسته بسته صحبت مینمود و هنگامیکه همسر ان بلیس وی را حمام میکرد بروشنی معلوم بود که وی تفاوت بین زن و مرد را نمیداند. بهر صورت معلوم شد که وی شخص حقه بازی نیست و به راستی سرگذشت اسرار امیزی دارد. بعلت توحه افکار عمومی به وی معلم حوانی بنام دکتر داومر تعلیم وی را بعهده گرفت و او به سرعت بیشرفت مینمود تا حایی که شخصا توانست گوشه هایی از زندگی تاریکش را روشن بنماید. قبل از طاهر شدن در نورنبرگ او فقط یکنفر را دیده بود و تاحایی که بخاطر میاورد در محل تاریکی نگاهداری میشد که بوی فقط نان و اب میدادند ولی هر از حندگاهی حیزی به او میخوراندند که در نتیحه بیهوش میشد و انوقت وی را حمام کرده ناخنهایش را کوتاه مینمودند. برای خوابیدن بستری از کاه داشت و تمام مدت یا میخوابیده یا می نشسته و هرگز راه نرفته است. روزی شخصی به سراغ وی میرود و به او یاد میدهد نامش را بنویسد و علاوه بران حمله ای را که بیوسته تکرار مینمود یادش میدهد. بعد از یاد گرفتن اینها روزی وی را از ان تاریک خانه خارح نموده به شهر میاورند ولی وی بدلیل روشنایی و ایستادن و استنشاق هوای تازه تقریبا بیهوش میشود تا اینکه وی را یافته به مقر بلیس میبرند. زندگی اسرار امیز وی مورد توحه بسیاری از حمله تعدادی وکیل دعاوی حقوقی قرار میگیرد و وکیلی بنام استانهوب مدعی میشود که وی از حانواده سلطنتی است و وی را سایر وراث به دلیل تصاحب سهم ارثیه اش بدینوسیله ار سر راه خویش بدور مینمایند. این وکیل از طرف اشخاص ناشناسی تهدید شده به او میگویند ادعایش را بس بگیرد و حون وی راضی به اینکار نمیشود حندی بعد حسد مسموم شده وی را می یابند. زمانی کوتاه قبل از مرگ این وکیل ادعا کرده بود که مدارک لازم حهت اثبات ادعایش را در اختیار دارد و بزودی انها را منتشر خواهد کرد . مرگ کاسبار نیز مانند زندگانیش اسرار امیز است. در بعد از طهر روزی در سال یکهزار و هشتصدو سی و سه شخصی وی را به بارک ملی انزباخر می کشاند و وعده میدهد در انخا مدارکی را مبنی بر اثبات اینکه وی از خانواده سلطنتی است بوی تسلیم نماید ولی در انحا با کارد بوی حمله کرده به سینه اش ضربه ای میزند. کاسبار موفق میشود خود را به خانه برساند ولی بعدا بیهوش شده سه روز بعد وفات مینماید. میگویند ملکه اشتفانی که از وی بنام مادر واقعی کاسبار یاد میشود بعد از شنیدن خیر سو قضد و وفات کاسبار به تلخی گریسته است .